نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

بازيگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟

جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

                     

 مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

 

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !

یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...

    مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .

به فکر فرو رفت ...

باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :

     از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!

 

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!

 

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!

 

سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...

      حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است همانند بقيه مردم!!!

 

به نام خدا

بلا گردان

خورشید دست و پای خودش را جمع میکرد و میرفت تا در پس تپه رمل روستا جهت استراحت شبانه قرار گیرد . مرد به عادت ، هر روز به آغل گوسفندان رفت و علوفه شبانه آنها را در ظرف مخصوص قرار داد . دو گالن 20 لیتری برداشت و به طرف جوی آب روستا رفت ظرفها را پر آب کرد و به اغل آورده  ، در ظرف آب گوسفندان ریخت . خورشید کاملا پشت تپه رفته و خوشه های زرین آن از نظر ناپدید شده بود . گرچه هنوز شعاع سرخی در آسمان مغرب نمایان بود .

مرد به منزل برادر رفت . یک هفته بود بچه شیرخوار برادرش به شدت مریض بود و برادر نیز در محل نبوده برای کار به تهران رفته بود .مرد احوال بچه برادر را از مادر پرسید . چواب شنید ؛ همانطور است که این چند روز بوده . بهتر نشده است . بچه گاهی شیر اندکی میخورد امابعد چند دقیقه شیر را عینا استفراغ میکرد علاوه بر ان اسهال هم بود . بچه در این یک هفته نصف شده بود . چند بار او را به ابادی دو فرسخی برده بودند و دکتر هندی او را دیده بود و داروهایی هم داده بود اما دارو موثر نبود . مرد از خانه برادر بیرون آمد کنار جوی آب رفت و وضو ساخت . اکنون شعاع قرمز خورشید نیز در آسمان در حال محو شدن بود . مرد پشت بام مسجد رفت به آسمان نگریست و فهمید وقت اذان مغرب است اذان گفت و از بام پایین امد . از جمعیت 50 نفری روستا انها که در محل حضور داشتند و عذری نداشتد نمازشان را در مسجد میخواندند . امام جماعت نداشتند ولی خواندن در مسجد را به خواندن در منزل ترجیح میدادند . مسجد کوچک بود و حد اکثر 30 نفر میتوانستند در آن نماز بخوانند ، معمولا مسجد پرمیشد. مرد نمازش را خواند بیشتر از هرشب هم خواند پس از نماز هم تعقیبات مفصلی خواند و پس از ان حدود نیم جزء قرآن با صوت تلاوت کرد . مرد سواد مدرسه ای نداشت اما پیش اربابی که چوپانی کرده بود خواندن و نوشتن و تلاوت قرآن را یاد گرفته بود . مرد به خانه آمد و همچنان در فکر بود . نفهمید کی شام خورد وشام چه بود . بعد از شام چند صفحه ای از کتاب منتهی الامال خواند و به بستر رفت اما خواب به چشمش نیامد . خروسها برای بار اول خواندند . مرد در بستر جابجا شد اما بیرون نیامد . برای بار دوم خروسها آهنگ شیوای خود را نواختند . مرد از بستر بیرون امد . و خود را آماده فریضه صبح نمود .

******

در منزل برادر اوضاع متفاوت بود . زن برادربود و مادرش .زن اولین بچه اش در 6 ماهگی به خاطر اسهال و استفراغ مرده بود . این دومین بچه اش بود . بچه اولش که مرد همسرش در روستا نبود و حالا بچه دومش در حال مرگ بود . زن نمیدانست بچه اش دارد میمیرد اما مادرش مرگ را در چهره بچه میدید . برای مادر بزرگ هم این اولین نوه بود . چون نوه اول مرده بود . بچه دیگر سینه نمیگرفت . نبضش بسیار ضعیف بود تن بچه سرد بود و نفسش هراسان . بچه دیگر حال نداشت استفراغ کند اما اسهالش به راه  بود . قویترین نبض بچه که در گردنش نمایان بود هم ضعیف شده بود . مادر اینها را به دخترش نگفت . در این حال در خانه را زدند . برادر بود . آمد داخل خانه . پرسید : بچه جطوره ؟ - مادر بزرگ ؛ همونطورایی که شب بود . بهتر نشده . مرد بچه را دید احساس کرد بچه در حال مرگ است . گفت : ایشالا بهتر میشه . و رفت وضو ساخت ، اذان گفت ، نماز خواند و در مسجد به ذکر دعا و تلاوت قرآن پرداخت . آفتاب یک گز بالا امده بود که از مسجد بیرون آمد و به منزل برادر رفت ، حال بچه بدتر شده بود . دیگر به صدا واکنش نشان نمیداد و چشمهایش را هم نمیتوانست باز کند . اشک در گوشه چشمان مرد جمع شد و گفت : من در مسجد دعایی کرده ام . امیدوارم خوب بشه وبه خانه رفت . مرد در خانه خودش را سرگرم کرد مدتی به کار گوسفندان رسید و سپس رفت مزرعه . دست و دلش دنبال کار نمیرفت ولی خودش را مشغول کرد تا ظهر . ظهر اول آمد خانه برادر و در کمال تعجب شنید که بچه شیر خورده و استفراغ نکرده . خوشحال شد به خانه خودش رفت . بچه خودش که تقریبا همسال بچه برادر بود گوشه اتاق خوابیده بود تعجب کرد . سابقه نداشت این موقع روز بچه بخوابد . دست روی پیشانی بچه گذاشت . داغِ داغ بود . از مادر بچه احوال پرسید ، گفت : نمیدونم از چاشت روز اومده این گوشه خوابیده )) . مرد چیزی نگفت و به مسجد رفت نماز خواند و برگشت خانه ، تب بچه زیاد شده بود . ناهار خورد و به خاطر سر و صدا و سرزنش همسرش که (( بچه برادرتو بیشتر از بچه خودت دوست داری ))تصمیم گرفت بچه را دکتر ببرد . الاغ را پالان کرد بچه را پیش گرفت دو فرسخ راه را طی کرد و رفت بهداری دکتر هندی بچه اش را معاینه کرد و گفت چیزی نیست این داروها را به او بده خوب میشه . مرد احساس عجیبی داشت گویا به دکتر میخندید . آفتاب غروب کرده بود که به خانه برگشت . داروها را به بچه داد اما بچه بدتر شد . مطابق معمول به مسجد رفت نماز خواند و پس از نماز به خانه برادر رفت . بچه برادر شیر خورده بود . ضربان قلبش هم منظم تر و تنفسش عادی بود . از ظهر استفراغ هم نکرده بود . چشمان مرد از اشک پر شد و به خانه رفت . بچه خودش در اتش تب میسوخت و داروها هم انگار اثر عکس داشت . مرد آن شب تا صبح نخوابید و از بچه پرستاری کرد . قبل از طلوع آفتاب بچه نفسهای آخر را کشید و تمام کرد . مادر بچه شروع کرد به داد و بیداد و سر وکله زدن . مرد درحالی که اشکی بیصدا از محاسنش میچکید گفت : (( زن  داد وبیداد نکن 5 بچه داریم خداوند صلاح دانسته یکی را ببرد ، چهار بچه دیگر داریم هر گُلی میخواهی به سر همین بچه ها بزن . مرد به قبرستان رفت ، قبر بچه را خودش کند . خانمهای همسایه بچه راشستند و کفن کردند و هنوز دو ساعت آفتاب بالا  نیامده  بود که بچه را دفن کردند و به خانه برگشتند . مرد به خانه برادر رفت . بچه برادر تبش قطع شده بود . اسهال و استفراغ هم نبود و به طور طبیعی شیر میخورد . مرد خندید . مادر بزرگ گفت هان چرا میخندی ؟ بچه برادر خوب شده ولی تو مصیبت زده ای بچه ات دیروز سالم بوده حالا زیر خاک است  مرد گفت : دیروز صبح که رفتم مسجد قبل از نماز صبح ، نماز شب خواندم و در قنوت رکعت آخر گفتم خدایا من 5 بچه دارم . برادرم یکی : من بالای سر بچه ام هستم برادرم نیست ، اگر مقدر کرده ای که از خانواده ما یکی را ببری بچه من را ببر و بچه برادرم را زنده نگه دار که وقتی از تهران می آید نا امید نباشد و اگر تصمیم نگرفته ای از خانواده ما یکی را ببری بچه برادرم را سالم کن . انگار خدا تصمیم گرفته بود که یکی را ببرد . خنده ام از این است که خداوند چه زود دعایم را مستجاب کرده . ولی از شما خواهش میکنم این موضوع را حالا به زنم نگویید . داغدیده است و قدرت تحملش را ندارد  .

******

 

 حدود 40 سال از این موضوع میگذرد . به شهرها و روستاهای زیادی رفته ام با مردم بسیاری حشر و نشر دارم خانواده برادر که یک بچه داشت صاحب 7 بچه دیگر شد و همه الان صاحب همسر و فرزندان هستند . آن برادر بزرگتر چندین سال است که مرحوم شده و من دیگر مشابه این موضوع را نه دیدم و نه شنیدم که اتفاق افتاده باشد . حق دارم بگویم : کجایند مردان بی ادعا .والسلام        " اسد "


به نام خدا

شروع سال جدید در کشور ما فصل بسیار خوبی است . هوای بهاری ، نه سرد ونه گرم است و طول روز نسبتا خوب . دید و بازدید عید هم از جمله رسوم پسندیده ملت ماست این مقدمه را نوشتم که بگویم عید امسال فرصتی دست داد با دوست هفتاد ساله ام دیداری صمیمانه و نسبتا طولانی داشته باشم . بعد از احوالپرسی وتعارفات معمول تقاضا کردم نصیحتی داشته باشند . فرمودند : پس گوش کن .

پدرم وضع مالی نسبتا خوبی داشت تجارت مختصری نیز انجام میداد . گله داری از راهی نسبتا دور آمده و در ده فرسخی روستای ما منزل کرد . گاهی محصولات گله اش مثل ماست ، روغن ، کشک ، ترف و ... را می آورد که پدرم بفروشد و در عوض جو ، گندم ، آرد ، حبوبات و ... میگرفت ، دو سه ماهی گذشت . یک روز برای مبادله اجناس آمد خطاب به پدرم گفت بیا حسابمان را روشن کنیم . پدرم گفت عجله ای نیست . گفت چرا فکر کنم من مقداری بدهکار باشم بیا سَرِ گله تا حسابمان را روشن کنیم . پدرم قبول کرد . بعد چند روز پدرم گفت برویم سر گله دوستمان . با هم رفتیم . حساب را روشن کردند و در ازای حساب 24 یا 25 بزغاله به ما دادند . پدرم گفت بزغاله ها در گله شما باشند و چوپان مزدی (1)خودتان را بردارید . قبول کردند و برای نشانه ، گوش راست بزغاله ها را با چاقو علامت گذاشتند . تا عصر بودیم و عصر برگشتیم منزل خودمان . مراودات ما ادامه داشت بعد از 4 یا 5 سال پیغام آمد که پدرمان مرده و از طرفی گوسفندان شما هم زیاد شده اند بیایید فکری برای آنها بکنید . باز با پدرم با هم رفتیم . به روال سابق هر گوسفندی که از بزغاله های ما اضافه شده بود روی گوش راستش علامت گذاشته بودند . 450 گوسفند برای ما جدا کردند . پدرم تعجب کرد و گفت : چوپان مزدی خودتان را بردارید . گفتند ، چوپان مزدی را از شیر و پشم و فروش بزغاله نر برداشته ایم اینها خالص مال شماست . گوسفندها را به اتفاق یکی از پسرهای آن مرحوم حرکت دادیم و مقداری آمدیم تا به گله ای دیگر رسیدیم که از آشنایانمان بود . پدرم گفت خوب است از این گله دار تقاضا کنیم گوسفندان ما را هم نگهداری کند . پدرم با او صحبت کرد و گله دار گفت من 5000 گوسفند دارم گوسفندهای شما هم روی آن و قبول کرد . با تشکر از گله دار قبلی گوسفندان را به چوپان جدید سپردیم و به آبادی خودمان آمدیم . یکی دو سالی نگذشت از گله دار پیغام آمد که سر گله بیایید با شما کار دارم . رفتیم آغالها و گوسفندان همه سوخته بودند و از چندین هزار گوسفند چند گوسفند دست و پا سوخته باقی مانده بود . پدرم جویای احوال شد . گله دار گفت : من سر منزل بودم که حدود یک 1 فرسخ تا گله فاصله داشت بچه ها سر گله بودند شب رفته بودند داخل آغال که برای شامشان شیر بدوشند . چوبی را روشن کرده بودند که ببینند ، کمی چوب سوخته روی زمین می افتد و متوجه نمیشوند . آغال آتش میگیرد آتش که میگیرد مضطرب میشوند و به جای اینکه تَهِ(2) آغال را بکشند سراسیمه آمدند منزل تا آنها آمدند و من رفتم سر آغال و تَهِ آغال را کشیدم چیزی از گوسفندان باقی نمانده بود . این است قضیه گوسفندان حالا اگر خسارت میخواهی که وظیفه من است پرداخت کنم . پدرم گفت : نه جانم ، اولا که تو تقصیری نداری گوسفندان خودت هم سوخته اند بعلاوه این 450 گوسفند حساب نسیه ای بود در قالب 24 یا 25 گوسفند که ظرف چند سال 10 برابر شده بودند . خدا میخواسته به هیچ شوند. بله ! وقتی خدا میخواست 25 گوسفند طی الی 3 الی 4 سال 10 برابر شدند و وقتی خواست که نباشند با یک اخگر کوچک از چوبی نیمسوز به هیچ شدند . فرزندم حرص دنیا را نزن که هرچه قسمت است میرسد البته کار کردن وظیفه ماست . شاعر میگوید :

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

1 - چوپان مزدی : مزدی که چوپان در ازای چراندن گوسفندان در طول یکسال دریافت میکند .

2 - کشیدن ته آغال : در بیابان که آغال برای گوسفندان درست میکردند دو راه داشت یکی راه ورود و خروج گوسفندان و یکی راهی که در انتهای آغال بود و با بوته های بیابان مسدود شده بود و در مواقع اضطراری با برداشتن بوته ها راه را برای خروج سریع گوسفندان باز میکردند .

مرد زندگی شیرینی داشت . همسر و 6 فرزند سالم . خانه بزرگ ، و مختصری زمین کشاورزی . اما شغل  اصلیش چوپانی بود . حدود1000 گوسفند و بز را در بیابان می چراند 100 راس از دام ها مال خودش بود و900 راس مال دیگری. عصر یک روز پایان بهار و آغاز تابستان بود. مرد گله را در چراگاهی رها کرده بود . پالان الاغش را نیز برداشته والاغ را رها کرده بود که بچرد . در دامنه ی رود خا نه ای آتش کرده . وکتری را بار کره بود که چای بسازد ، صدا یی شنید . مثل اینکه دارند از کوه سنگ تال می کنند . اما در کوه خبری نبود . صدا هر لحظه نزدیک تر می شد . مرد پالان الاغش را برداشت وخود را لب رود خانه رساند وبه اطراف نگاه کرد . از سمت مغرب چیزی مثل گرد باد نزدیک میشد . مرد خودش را پناه سنگی گرفت که از گرد باد در امان باشد . آسمان صاف صاف بود . حتی لکه ای ابر نیز در آسمان نبود . بنا براین به همه چیز فکر کرد به جز سیلاب . اما سیلاب رسید. واقعیتی که زندگی مرد را زیر ورو کرد . سیلاب گوسفندان والاغ و کتری مرد را که روی آتش بود با خود برد . آتش او را هم خاموش کرد . مرد ماند وپالان الاغش . در دوردست ها ابری بهاری باریده وسیلاب آن به گله گوسفندان مرد گرفته بود. هاج و واج بود.پالان رابر دوش گرفت وراه افتاد . 5فرسنگ تا آبادی فاصله داشت . در حالی که شعر زیبای فردوسی را زمزمه می کرد به راه خود ادامه داد .                                      چنین است رسم سرای درشت      

گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت

گرچه آنچه بر پشت مرد بود زین نبود و پالان بود . راستی مرد چوب خود را نیز از دست نداده بود . نیمه های شب به خانه رسید . خسته و کوفته و بدون گوسفند . صبح به دیدن صاحب گوسفندان رفت . جریان را تعریف کرد ، حلالیت طلبید و به خانه برگشت . توبره ای آماده کرد و به خانواده اش گفت ، میروم معدن کار کنم . بعد دو روز حرکت کرد . وپس از یک هفته راهپیمایی به روستایی رسید که یک روز تا معدن مورد نظر فاصله داشت . دوستانی در ان روستا داشت . دورش را گرفتند و از حالش جویا شدند . داستان را تعریف کرد . همگی گفتند ؛ حیف است دانش چوپانی خود را بلا استفاده بگذاری . ما گوسفند برایت فراهم میکنیم . ده نفر ، هر کدام 12 گوسفند به او دادند . شد 120 گوسفند . یک روز استراحت کرد . گوسفندان را برداشت و به چراگاه برد . یک هفته ای همه چیز به خوبی و خوشی گذشت . زندگی چوپانی در عین سختی ، ساده است . با یک من آرد میتواند دو هفته سر کند . آرد را خمیر میکنند و کماج میپزند . پس از آماده کردن خمیر ، آتش میکنند روی سنگی صاف و پهن  . پس از سوختن آتش ، خمیر را روی سنگ پهن میکنند و رویش آتش خل افتاده میریزند . و پس از مدتی که خودشان خوب میدانند کماج پخته میشود . شیر و ماست هم دارند . میشود غذایی کامل . پس از یک هفته حوالی ساعت ده صبح مرد دید یکی از گوسفندان به زمین افتاده و در حال مرگ است . چاقو را آورد و گوسفند را ذبح کرد بعد دید دو گوسفند افتاد و بعد پنج گوسفند . مرد دستپاچه شد سریع خود را به آبادی رساند و موضوع را گفت . یکی پرسید در چه حوالی گوسفند میچراندی . محل را گفت . مرد گفت : فایده ای ندارد آنهایی را هم که ذبح کرده ای گوشتشان مسموم است . ملخ آمده و ان محدوده را برای جلوگیری از هجوم ملخ به ابادی سم پاشی کرده اند . مرد کمر خم نکرد . به چراگاه رفت توبره و چوبش را برداشت و به ابادی آمد ، از دوستانش تشکر کرد و گفت گویا دوران چوپانی من تمام شده است . به رئیس معدن سفارش کنید مرا به عنوان کارگر به کار گیرد سفارش نامه ای نوشتند و رو به معدن رفت و تا پایان عمر در معدن کار کرد . " پایان داستان "

دوستی دارم کامل مرد حدود 70 سال سن و 170 سال تجربه . گاهی که از موضوعی رنجیده میشوم 70 کیلومتر مسافت را بر جان میخرم و دیدنش میروم . چند ساعت پیشش مینشینم . لازم نیست چیزی بگویم . خاطره های فراوانی از خودش و از زبان مرحوم پدرش دارد که برایم تعریف میکند . این یکی از آن خاطرات است که خودش به یاد دارد و برایم بازگو نمود . خدا بر عمر و عزتش بیفزاید . اینشاءالله   

" اسد "

 

 

 

واژه نامه :

1 –  بخاری دیواری : شومینه امروزی

2 –  گشنه : گرسنه

3 – شیره خرما : خرما را میپزند و شیره آن را میگیرند و میجوشانند تا غلیظ شود . غذایی بسیار مقوی است و مدت زیادی هم ماندگاری دارد و فاسد نمیشود .

4 – بالسویه : به طور مساوی

5 – نوگیر : زمین بایری که دایر کنند .

سربلندی

علی آقا پای بخاری دیواری نشسته بود و به شعله های آتش نگاه میکرد . هر از گاهی قطعه ای هیزم به داخل بخاری می انداخت . این بخاری هم گرما و هم روشناییش بود . زن و بچه هایش در اتاق دیگر زیر کرسی خوابیده بودند . به شعله های آتش نگاه میکرد و غم ، درونش را میخورد .

در زندگی هیچ کمبودی نداشت . تنها معلم ده بود ، بزرگترین مالک بود ، زن صبور و مهربان و بچه های اهل داشت . انبارهایش از غلات و خرما و علوفه ی احشام و شیره ی خرما و رب انار و ... پر بود . احشام زیادی اعم از بز و میش و گاو در اغل هایش داشت . آن قدر جنس و احشام داشت که اگر قحطی چندین سال هم طول میکشید غمی نداشت . اما درونش غوغا بود . ظهر که از مدرسه به مسجد میرفت بچه خردسالی را دید که چند بوته شلغم در دامنش ریخته و به خانه میرود . سوال کرد این شلغم ها را کجا میبری ؟

-      مادرم گفته شلغم ببرم ، آش بپزد . گشنه ایم .

-      آخه این شلغما که سرما زده و به درد نمیخوره .

-      نمیدونم ، مادرم گفته .

بچه و شلغم هایش جلوی چشمان علی آقا رژه میرفتند و او را تا نیمه شب بیدار داشتند .

آن سا ل به قدری برف آمد که هیچکس مشابهش را یاد نمیداد . حتی کربلایی علی که میگفتند بیش از 100 سال دارد و 14 بار پیاده به مشهد و دو بار به کربلا رفته بود چنین سرمایی را به یاد نداشت.

علی آقا از بابت خود نگرانی نداشت . انبارهایش پر بود ، آغل گوسفندانش پوشیده و حتی یک دام او تلف نشده بود . اما سایر مردم از قحطی به شدت آسیب دیده بودند . آنها آغل گوسفندانشان را با برگه های درخت خرما پوشانده بودند . آخر سالهای قبل زمستان کوتاه بود . برف خیلی کم میبارید . یخبندان هم نمیشد . به همین خاطر باغات ده نخلستان بود . مردم بیشتر دام ها را از دست داده بودند . البته الا غ ها سخت جان هستند و سقط نشده بودند .

مردم ده ، خرما را انبار نمیکردند . به تدریج از درخت میچیدند و مصرف میکردند . البته آنهایی که میخواستند شیره ی خرما بپزند بار چند نخل را یک جا جمع آوری میکردند و به شیره تبدیل مینمودند . خرماها روی درخت نابود شد . مردم واقعا در تنگنا بودند .

علی آقا به آتش بخاری نگاه میکرد و در فکر بود . میخواست مردم را از قحطی نجات دهد . توانائیش را داشت اما دنبال بهترین راه حل بود .

گاه فکر میکرد انبارها را باز کند و به مردم بگوید بیایند هرچه میخواهند بردارند اما پسندش نبود . عقل نهیبش میزد . خوب ، که چه ؟ یک عده زرنگ میایند موجودی انبار را جمع میکنند و به عده ای بی دست و پا چیزی نمیرسد .

تصمیم میگرفت اجناس خود را  بالسویه بین مردم تقسیم کند . اما فکر می کرد عزت نفس عده ای از افرا د پایمال میشود و گاه فکر دیگری در ذهنش جوانه میزد .

متوجه گذشت زمان نبود ، اما پیش خوانی اذان موذن ، صبح را به او نوید داد .

از اتاق بیرون آمد ، یخ حوض را شکست . افتابه مسی را پر آب کرد و آورد کنار بخاری آتش گرم کرد و رفت دستشویی . بعد با همان آب سرد حوض از جایی که یخ شکسته بود وضو گرفت فریضه ی صبح را به جا آورد . قران بعد از نمازش را خواند ، اما فکر بدبختی مردم دست از سرش بر نمیداشت . آن روز جمعه بود و مدرسه تعطیل ، به رختخواب رفت . دوساعتی خوابید اما بیشتر نتوانست بخوابد . مجددا به سراغ قرآن رفت . با قران خیلی مانوس بود . هر ماه حداقل 2 بار قرآن را از اول تا آخر میخواند با ترجمه .

 سهمیه روزانه اش را خوانده بود . همین طوری قرآن را باز کرد و با لحنی محزون شروع به خواندن کرد تصادفی بود یا خداوند میخواست او را کمک کند ، رسید به این ایه :

( لیس للانسان الا ما سعی ) . نتوانست از این ایه عبور کند چندین و چند بار خواند . نوری در دلش زبانه کشید و رشد کرد و سراسر وجودش را فرا گرفت ، نورانی شده بود .

راه کار را پیدا کرده بود اما نیاز به مشورت داشت .

به خانه مش حسین رسید ، در زد ، بفرما زدند ، یا اللهی گفت و وارد شد . مش حسین سرآمد کشاورزان ده بود ، همه حرفش را در زمینه کشاورزی قبول داشتند .

غلی آقا آنقدر احترام داشت که به حرمتش اجاق روشن کردند و چای گذاشتند .

بعد از صحبتهای متفرقه که بیشتر هم درباره سرما و قحطی بود علی آقا گفت :

-       مش حسین اگه بخوام ده جریب نوگیر بگیرم کجا مناسبه ؟

چشمان مش حسین گرد شد .

-      علی آقا حالت خوبه ؟ آخه تو این سوز و سرما ، اونم سالی که همه چی خشک شده نوگیرت چیه ؟

-      مش حسین ، من قبل از عید میخوام ده جریب زمین وا بگیرم ، تو فقط بگو کجا مناسبه ؟

-      لا اقل صبر کن عید بشه ، هوا بهتر بشه . روزا بلندتر بشن اون وقت دس به کار شو . بهاره که نمیتونی بکاری برای کشت پاییزه هم وقت زیاده .

-      مش حسین ، من میخوام شب عید این زمینها آماده کشت باشه .

-      آخه گیرم سال دیگه سال خوبی باشه ، آب از کجا میخوای بیاری ده جریب زمینو بکاری تو که بیشتر از همین زمینا و باغهات اب نداری .

-      نقل این حرفا نیس آب دارم یا ندارم سال خوبه یا بد به من مربوطه ، تو جای مناسب نوگیرو بگو این کار فقط از تو بر میاد .

-      خوب علی اقا اگه مرغت یه پا داره و میخوای 10 جریب زمین وا بگیری فقط زمینای پای امامزاده عبدالله جای توسعه داره . اونم آب جوشه است که کندش سخته .

-      سخته غیر ممکن که نیست .

-      نه ممکنه اما خیلی کارگر میخواد .

-      چه بهتر ، خودتو آماده کن فردا میخوام کارو شروع کنم . من درگیر مدرسه ام و نمیتونم خیلی پیشتون باشم . کارا رو تو اداره کن ، منم گاهی بهتون سر میزنم . فقط به خانوادت بگو 5 تا از خانمای ده رو روزا بفرسته خونه ما تا با کمک خونواده من برا کارگرا نهار درست کنن .

علی آقا از منزل مش حسین بیرون آمد و رفت به میدان ده . مردها که کاری نداشتند با بالا آمدن آفتاب و گرمای نسبی حاصل از آن کنار دیوار نشسته بودند . علی اقا با مردم سلام و احوالپرسی کرد و به انها گفت :

-      از فردا میخوام زمینای پای امامزاده عبدلله را توسعه بدم . از بچه 12 ساله -  البته مدرسه ای نباشه – تا پیرمرد 100 ساله . هر که توان کار کردن داره لازم دارم . غروب به غروبم مزدتونو میدم . هر کدوم پول میخوایید پول ، هر کدوم جنس میخوایید ، جو ، ارزن ، گندم ، ذرت ، خرما ، شیره ، کشک و ... بهتون میدم . هر کدوم الاغ دارید الاغاتونو بیارید ، علوفه و مزد الاغاتونم میدم .

-      مردم همه استقبال کردند ، فقط دو نفر گفتند پول میخوایم بقیه جنس خواستند .

صبح  شنبه 45 نفر پای امامزاده عبدلله جمع بودند . حتی کربلایی علی هم عصا به دست آمده بود ، گر چه کسی از او توقع کارکردن نداشت و نمیتوانست هم کار کند .

مش حسین افراد را 4 گروه تقسیم کرد . جوانان و کامل مردان با کلنگ و قلم و پتک ، آب جوشه ها را میکندند ، بچه ها و نوجوانان هم دوگروه شدند ، یک گروه ابجوشه های کنده شده را بار الاغ  میکردند و از محوطه خارج میکردند یک گروه هم از محل دورتر که مش حسین به "آن ها نشان داده بود خاک مناسب کشاورزی میاوردند . پیرمردها هم خاک را پهن و زمین را هموار کرده و کرت بندی میکردند .

ظهر شد ، مش حسین کارگران را برای نماز خواندن به امامزاده فرستاد و خودش به اتفاق چند نفر دیگر به منزل علی آقا رفتند . غذا آماده بود غذا را برداشتند ،خود علی آقا هم آمد ،با هم در صحن امامزاده ناهار خوردند.       

بعد از صرف ناهار علی آقا از مش حسین پرسید :

- از چند خانه کسی برای کار کردن نیومده ؟

- از 15 خونه کسی نیومده ،یعنی کسی را نداشتن که بفرستن . مرداشون مردن ، خودت که می دونی.

- نیم ساعت به این که کار تعطیل بشه 5 تا از کامل مردارو وردار بیا خونه ی ما ، همینا یی که آوردی غذا بیارن خوبن .

- چشم .

علی آقا رفت مدرسه ، غروب مش حسین به اتفاق 5 نفر رفتند منزل علی آقا . مزد تک تک افراد آماده بود . آن هایی که پول خواسته بودند مزد رسمی کارگر و انهایی که جنس خواسته بودند خیلی بیشتر از مزد یک کارگر . برای 15 خانواده ای که مردشان مرده بود . مثل کارگرها جنس در نظر گرفته بود .

کار آماده کردن زمین یک ماه طول کشید . 5 روز به عید مانده بود که کار تمام شد حتی جوی آب آن را هم آماده کرده بودند .

مردم علاوه بر اینکه در این مدت غذایی برای خوردن داشتند مقداری هم جنس پس انداز کرده بودند چون قانع و صرفه جو بودند .

آن سال ، قحطی به هیچکس نمود نکرد ، بهار رسیده بود . عده ای که توانایی داشتند میتوانستند برای کارگری به معادن اطراف بروند ، بقیه هم میتوانستند با پس انداز اندکشان چند راس بز بخرند و با توجه به سبز شدن مراتع از شیر دامها استفاده کنند . البته کمکهای موردی علی آقا به جای خود باقی بود .

شب عید مش حسین رفت دیدن علی آقا . پس از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول و عید مبارکی گفت :

-      علی آقا ببخشید اگه اون روز من به خاطر کم عقلی حرفایی به شما زدم که خوب نبود ، شما آبادی را که داشت میشکست نجات دادید . هیش که قحطی نفهمید ، هیش کسم فکر نکرد که داری بهش صدقه میدی ، همه فکر میکردن دارن نون بازوشونو میخورن .

خدا خیرت بده که با فکر بلندت مردمو نجات دادی . تازه این مردا اگه میخواستن یه ماه تو خونه بیکار بشینن و با گشنگی دست و پنجه نرم کنن ، حکما زن و بچشونم اذیت میکردن .اما شما فکر همه جا رو کرده بودی .

علی آقا ارام از جاش بلند شد قران لب طاقچه را برداشت و گفت :

-      مش حسین من از خودم چیزی ندارم ، این فکرو کتاب خدا به من داد . بیا به شکرانه تصمیم بگیر شبی یه ساعت بیا خونه ما ، بعضی وقتام من میام خونتون ، خوندن کتاب خدا رو بهت یاد بدم .

-      هر چند از من گذشته اما میدونم هر چی شما بگید شدنیه ، چشم ، تا 13 که هیچی . شمام بعد 6 ماه کار مدرسه و کشارزی هم خسه ای ، هم دید و بازدید داری . از روز 14 میام خدمتتون .

علی آقا اون ده جریب زمین را هیچ وقت کشت نکرد . چون واقعا آب اضافه نداشت اما کارش مردم ده را نجات داد .

بعدها در چشمه کار کردند . آب زیاد شد بعد از انقلاب اسلامی به جای جوی های خاکی کانال سیمانی کشیدند و آب به پای زمینهای امامزاده عبدالله هم رسید و آن را کشت کردند .

مردم ده اسم این ده جریب زمین را گذاشته اند : " نجاتیه "  

والسلام

نوشته ای از : " اسد "

بهمن 1387

 

به گاه درشتی درشتم چو سوهان             به هنگام نرمی به نرمی حریرم

صالح به معدن رفت و مشغول کار شد. حالا دیگر کار یاد گرفته بود و او را دوست داشتند او نیز با همه مهربان بود . هرگز کلام زشتی از دهانش خارج نمی شد . به همه سلام میکرد با همه خودمانی بود ضمن حفظ حریم بزرگترها . کینه کسی را در دل نداشت . اگر پدرش مرده بود تقصیر هیچ یک از افراد حاضر در معدن نبود .

آن سال را هم کار کرد . خوب هم کار کرد مزدش را از 50 ریال روزانه به 70 ریال افزایش دادند .  3 ماه تمام کار کرد و در این سه ماه فقط 5 بار به خانه رفت . سال تحصیلی جدید شروع شد . با پولی که پس انداز کرده بود دوچرخه ای خرید . انگار دنیا را به او داده اند . فکر میکرد با این دوچرخه  همه  مشکلاتش حل شده است و انصافا خیلی از مشکلاتش حل شد . سال تحصیلی بدون اتفاق خاصی سپری شد تنها یک اتفاق برایش افتاد که سرنوشت ساز بود . صالح کمی به خود مغرور شده بود . اسمش در همه مدرسه به عنوان دانش آموز ممتاز پیچیده بود . همه دانش آموزان در مشکلات درسی به او مراجعه میکردند . فکر میکرد اگر درس هم نخواند نمره میگیرد . هر شب با دوچرخه 12 کیلومتر را طی میکرد و به خانه  میرفت . امتحان نوبت اول فرا رسید اولین امتحان زبان خارجه بود از دیکته ترجه نمره -4- گرفت . مریض شد . تب رفت . سه شبانه روز در آتش تب سوخت . باز هم معلم ادبیات از خانه خودشان سوپ آورد و به جای اینکه او را به دکتر ببرد دکتر را به منزل صالح آورد . صالح خوب شد . دوچرخه را کنار گذاشت . مزل رفتنش به هفته ای یکبار در هفته تنزل پیدا کرد . تا پایان سال نیز نمره کمتر از 20 نگرفت . پس از پایان سال روز از نو روزی از نو. یک روز استراحت کرد و به معدن رفت و البته با دوچرخه . تحولاتی در معدن رخ داده بود . میخواستند منزلی برای مدیر عامل بسازند و کارگر بنایی میخواستند . مزد خوبی هم میدادند روزی 150 ریال . صالح کارگر ساختمانی شد . استاد کار مردی بود بسیار دهن لق و هرزه گو به همه گیر میداد و با کوچکترین بهانه ای حرفهای رکیک که در سن و سال صالح خیلی زشت به نظر می آمد بار بچه ها میکرد . صالح یک ماه کار کرد و با زرنگی خاص خود هیچ بهانه ای به دست استاد کار نداد که هرزگی کند تا نوبت سفید کاری شد . صالح قرار شد گچ بسازد . استاد گفت 4 پیمانه آب داخل استمبلی بریز و بعد گچ بریز تا روی آب را بپوشاند . بعد با کف دست گچ را به هم بزن تا مخلوط شود . اگر ریگی کف استمبلی بود بگیر  و بیرون بریز و بعد روی داربست بگذار . اولین ظرف گچ آماده شد . استاد گفت سفت است کمتر گچ بریز . دومین ظرف را گفت شل است بیشتر گچ بریز ، سومین ظرف را گفت " پدر سوخته ، چرا شن ته ظر ف را نگرفته ای " انگار پتک 9 کیلویی توی سر صالح زدند . ضربان قلبش از فاصله چند متری مشخص بود و صدای تپش قلبش از فاصله ای دورتر شنیده میشد چشمهایش انگار کاسه خون شده بود شقیقه هایش برجسته و رگهای گردنش بیرون زده بود تمام قدرتش را در حنجره اش جمع کرد و گفت " خفه شو ، کثافت " و بعد ظرف گچ را بلند کرد و پاشید به تمام هیکل استاد کار . دو طرف یقه پیراهن خودش را گرفت و تا پایین پاره کرد – البته دکمه هایش کنده شد – و از ساختمان خارج شد . مدیر عامل رسید و گفت چه خبر است ؟ در میان های های گریه ماجرا را تعریف کرد .

-        آقای مدیر عامل از نظر استاد کار من گچ بد ساخته ام پدر مرده من چه تقصیر دارد . این اقا به همه بد و بیراه میگوید و هرزگی میکند . من بهانه دستش ندادم امروز بیخود و بی جهت به من گفته پدر سوخته . من دیگر اینجا کار نمیکنم . نه مزد میخواهم نه حاضرم اسم پدرم را به بدی ببرند .

-        تو که خیلی خونسرد بودی و بر اعصابت مسلط چرا یکباره بر افروختی انگار آتش توی صورتت روشن کرده اند . یک پدر سوخته که چیزی نیست .

-        چرا آقای مدیر عامل ! هست اگر پدر من گناه کار نیست چرا باید آتش گوری به او بدهند . من خطایی نکرده ام . آقای مدیر عامل صلح و اشتی و مدارا تا جایی است که به مقدسات من توهین نشود ، پدرم برای من مقدس است . اگر ده کشیده توی صورت من میزد اینقدر صورتم سرخ نمیشد  اگر با همان ماله بنایی به سینه من میزد ایقدر قلبم درد نمیگرفت . انجا جای مدارا نیست   

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست    که هر چیزی به جای خویش نیکوست

اگر نمیدانست که من پدر مرده هستم مطمئن باشید چیزی نمیگفتم ولی چون میداند و گفته قابل گذشت نیست . علاوه بر این ایشان مردی هرزه گوست و با سکوت من جری میشود

ابراز ضعف پیش ستمگرزابلهی است       اشک کباب باعث طغیان اتش است

-        حالا تو گذشت کن او حتما نمیخواسته ناراحت شوی و الان هم پشیمان است .

-        این که شما بگویی درست نمیشود باید خودش معذرت خواهی کند .

بنا آمد و از صالح معذرت خواهی کرد و قول داد با بچه های دیگر هم بد دهنی نکند ولی صالح  تصمیم خود را گرفته بود به مدیر عامل گفت : آقای مدیر عامل من پیش این بنا کار نمیکنم اگر در معدن کار دارید کار میکنم وگرنه این دو ماه هم روی 9 ماهی که نمیتوانم کار کنم .

مدیر عامل صالح را به کارگاه معدن برد و حقوقش را هم معادل کارگرهای رسمی قرار داد . فردای آنروز صالح که زودتر از کارگرهای بنایی تعطیل می شد به خدا قوتی ساختمان کاران رفت خدا قوتی گفت و ایستاد . استاد بنا عوض شده بود . از حرفهای رکیک روزهای قبل خبری نبود . استاد از روی داربست پایین امد با صالح دست داد . پیشانی او را بوسید و گفت :

-        تو یه الف بچه من را عوض کردی دیشب با خدای خود عهد کردم زبانی که میتواند حرفهای خوب بزند را به سمت حرفهای بد نچرخانم و امید وارم خداوند مرا ببخشد ، تو هم مرا ببخش .

برای پدرت هم چندین فاتحه خوانده ام و دیروز غروب سر خاکش رفتم و عذر خواهی کردم .

صالح او را برای همیشه بخشید و یاد گرفت که در مقابل خشونت ،خشونت  ثمری ندارد . اگر مدتی در مقابل خشن ملایم بودی و نتیجه ای نگرفتی باید مقابله به مثل کنی .

صالح پشیمان شد که چرا روزهای اول که استاد بنا به دیگران فحش میداد اعتراض نکرد تا نوبت خودش نرسد . یاد گرفت که اگر میخواهد تحقیر نشود باید از تحقیر شدن دیگران نیز جلوگیری کند و بعدها این سخن پیامبر گرامی اسلام را یاد گرفت که تکبر در برابر متکبر عین تواضع است .

این داستان را پدرم شبهای زمستان برای ما تعریف کرد و البته با آب تاب و طول تفصیل بیشتر و من خلاصه آن را نوشتم . داستان ادامه دارد و پدر ، سالهای بعد دنباله ان را خواهد گفت ، به تناسب سن وسال ما . ولی جنگ فقر و غنا هنوز هم ادامه دارد و همچنین مهرورزان و خشونت گران همچنان به کار خود ادامه میدهند . پدر قول داده است بزگتر که شدیم بقیه قصه را برای ما تعریف کند . او میگوید خیلی چیزهای دیگر از زندگی صالح میداند که در حال حاضر نمیتواند برای ما بگوید و خیلی چیزها هست که هرگز نمیتواند بگوید چون صالح راضی به بازگو کردن آن نیست . انتظار میکشیم تا روزی که پدر بقیه داستان صالح را هم برای ما تعریف کند .

والسلام   

زمستان82 - اسد

 

گفت پیغمبر که گر کوبی دری          عاقبت زان در برون آید سری

صالح به خانه امد همه از او استقبال کردند وشام خوبی هم برای او تدارک دیدند . گریه ها خیلی کم شده بود صالح در بیابان دلش را خالی کرده بود و بقیه پشت دار قالی . خیلی به خود فشار آورد که به مادرش بگوید که میخواهد درس بخواند اما نتوانست . روز بعد در نخلستان روستا با معلم کلاس چهارمش که خیلی همدیگر را دوست داشتند به هم رسیدند . پس از احوالپرسی معلم پرسید نمیخواهی مدرسه بروی .

-        خیلی دلم میخواهد درس بخوانم اما مادرم و بچه ها تنها هستند .

-        خوب هفته ای یکبار میتوانی به آنها سر بزنی

-        مادرم بعید است موافقت کند چون پدرم هم موافق نبود .

-        من میدانم مادرت موافق است

-        پس چه کسی کار کند و زندگی اداره کند

-        مادر و خواهرهایت  با قالی بافی زندگی را اداره میکنند تو برو درست را بخوان

-        پس موافقت مادرم ؟

-        با من ، من او را راضی میکنم .

به همین سادگی مسئله درس خواندن حل شد . صالح به روستای 12 کیلومتری رفت و در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد . مادرش و همان معلم آمدند اتاقی برایش اجاره کردند به ماهی 20 ریال و مختصر لوازم زندگی هم تهیه شد و مشغول درس خواندن شد .

صالح شروع به تحصیل کرد و چه تحصیلی . همیشه از بقیه بچه ها جلو بود

همه دانش آموزان میخواستند که او درس نخواند . گفتند در اتاقی که زندگی میکنی قبر مرده است و برای اثبات آن شبها ملحفه سفید به خود میپیچیدند و او را میترساندند . از سوراخ بخاری هیزمی اتاق سنگ و شن میریختند . کتکش میزدند . دفترش را پاره میکردند .

ولی  صالح تصمیمش را گرفته بود . هر سوالی که معلم میکرد اول صالح پاسخ میداد و درست هم پاسخ میداد . شبها بیش از 5 ساعت نمیخوابید انگار میخواست کتابهای درسی را یکجا وارد مغز خود کند . ظهر پنجشنبه پیاده به ده میرفت و صبح شنبه هم پیاده بر میگشت .

صالح هنوز هم هر وقت به کف دستهایش نگاه میکند درد تمام دنیا جانش را فرا میگیرد .

برف امد حدود 20 سانتی متر . صبح شنبه صالح کفش و کلاه کرد که برای مدرسه حرکت کند .

همه اهل خانه مخالفت کردند ولی صالح مصمم بود میدانست دبیر ریاضی دنبال بهانه اوست .

هنوز افتاب نزده بود حرکت کرد . گفتم کفش و کلاه . کلاه مال پدر مرحومش بود و کفش چیزی بود به اسم چپک که الان دیگر نیست دو سالی بود چپک را خریده بود و چندین بار وصله خورده بود صالح حرکت کرد . نیم فرسخ که رفت دیگر نه پاها مال خودش بود و نه دستها و بقیه بدن ولی نیرویی مرموز صالح را به جلو میبرد . ساعت 9 به مدرسه رسید . همه بدن و لباسهایش خیس بود . دبیر ریاضی صالح را پای تخته برد و لی صالح نتوانست گچ را نگه دارد . دستش رمق نداشت خیلی تلاش کرد که گچ را محکم بگیرد ولی با دو دست هم موفق نشد . از شدت نارحتی روی زمین نشست . ترکه انار آماده بود . یکی دستهای صالح را نگه داشت و معلم شروع به زدن کرد تا 17 چوب شمرد و دیگر نتوانست بشمارد.

چشمهایش را باز کرد غروب آفتاب بود و معلم ادبیات که خدا حفظش کند بالا سرش نشسته بود . گفت الهی شکر . به هوش امد . با دستهای خودش چند تا قاشق سوپ به صالح خوراند . کم کم سر حال آمد ولی هنوز دستهایش هم کرخت بود و هم تاولهای خون آلود داشت .

صالح همان موقع دبیر ریاضی را بخشید چون میخواست درس بخواند .

سال تحصیلی رو به اتمام بود . صالح در امتحانات موفق شد و رتبه اول را کسب کرد .

کسی به او تبریک نگفت به جز دبیر ادبیات .

لوازم زندگی اش را جمع آوری کرد و با کامیونی که عازم ده خودشان بود به منزل رفت و در منزل از او استقبال خوبی به عمل آمد . همه خستگی هایش یکباره رفع شد . شنیده بود که درخت خرمای مثمر – که بار میدهد – تنها یک شبانه روز در سال استراحت دارد . اخرین خوشه آن را که بریدند پس از 24 ساعت خوشه سال جدید شروع به تکوین میکند .صالح یک شبانه روز استراحت کرد و به معدن رفت .  

 

خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا        مرگ و زندگی را آفریدیم تا شما را بیازماییم .....

مهم ترین تحول تا آن زمان در زندگی صالح اتفاق افتاد . پدرش خانه ای در روستایی بزرگتر خرید و نقل مکان کرد . در آن روستا پدرش اجاره کار بود و چون توانایی کار کشاورزی نداشت نمیتوانست حتی اجاره ملک را تامین کند . درآمد ملک به اندازه اجاره بها نبود . در روستای جدید صنعت قالی بافی تازه رایج شده بود . دار قالی در خانه انها کار گذاشته شد و شروع به قالی بافی کردند .

صالح خیلی زودتر از انچه تصور میکرد بافت قالی را اموخت نصف روز کار قبلی اش چوپانی را انجام میداد و بقیه روز و شب تا نیمه را قالی میبافت . پدر مریض بود و در اتش بیماری میسوخت . روز به روز مرضش حادتر میشد . پزشک در منطقه نبود و پولی نیز در بساط نبود که او را به شهر ببرند و تازه یکی از پزشکان که تصادفی به روستا امده بود پس از معاینه آب صاف و پاک را روی دست همه ریخته بود که این بیماری علاج پذیر نیست . ذرات سرب ریه اش را کاملا خراب کرده و دیگر خوب بشو نیست – البته این را به خودش نگفته بود – محرم فرا رسید . پدر صالح مداح بود و چه مداحی دستک نوحه ای داشت که نوحه های ناب در ان بود و از شب اول تا دهم محرم به تناسب یکی از ان ها رامیخواند . سواد نوشتنی نداشت ولی در سواد خواندن کم نمی آورد . آن سال دهه محرم نتوانست به حسینیه برود ولی شب دهم – شب عاشورا – به هر زحمتی بود خود را به حسینیه رساند گویا میخواست آخرین نوحه اش را هم بخواند . با این که در شب عاشورا نوحه خوان زیاد بود او را برای خواندن به جایگاه مخصوص بردند . گفتند بنشیند ولی احترام ابی عبدالله چیز دیگری بود . نوحه اش را خواند و ایستاده هم خواند

چون کشتی شاه دین در بادیه زد لنگر           طوفان بلا بارید بر آن شه بی یاور  

از مصر و حلب برخاست دشمن ز پی دشمن        وز از کوفه و شام آمد لشکر ز پی لشکر

انگار نه انگار که از ریه اش چیزی سالم باقی نمانده . با صدایی رسا که در همه حسینیه مسقف میپیچید . آنهایی که تا دیروز میگفتند پدر صالح در حال مردن است نظرشان عوض شد و گفتند خوب شد  ولی خودش خوب میدانست که این عشق حسین است که او را سر پا نگه داشته است . به خانه اش بردند . با این که چند روز بود که نمیتوانست حتی برای وضو گرفتن به بیرون از اتاق برود صبح عاشورا نمازش را ایستاده خواند ولی آخرین نمازی بود که خواند . دیگر نتوانست  حتی نشسته هم نماز بخواند . خوابیده و با اشاره نمازهایش را میخواند . چندین بار گفته بود که درختان هرگز خوابیده نمیمیرند و من هم اگر ایستاده نمیرم لااقل نشسته میمیرم . صبح هفدهم محرم انگار حالش بهتر شد . یک فنجان چای خورد و یک تخم مرغ که کنار آتش عسلی شده بود . و بلند شد و ایستاد .       السلام علیک یا ابا عبدلله السلام علیک یا امیرالمومنین السلام علیک یا ابا صالح المهدی . اشهد ان لا اله الا الله . اشهد ان محمد رسول الله . این آخرین جملاتی بود که به زبان آورد و به یک باره درهم فرو رفت . ابتدا روی دو زانو نشست خیلی مودبانه و بعد افتاد . همسایه ای که برای عیادت آمده بود دندان مصنوعی اش را از دهانش بیرون آورد . چشم هایش را بست انگشتها و شست پایش را بست پایش را به سمت قبله گرداند گرچه چندان هم با قبله فاصله نداشت .

گریه و شیون بلند شد . بزرگترین فرزند خانواده – البته غیر از آن که ازدواج کرده و رفته بود – 13 سال داشت و کوچکترین 6 ماه .

همسایه ها آمدند و او را به غسالخانه بردند غسل و کفن کردند و سپس دفن. هنوز ظهر نشده بود که صالح و بقیه بستگان در خانه بودند . یکی از فامیلها شال سیاهی به گردن صالح گره زد و مشتی بر سر او فرود آورد و گفت : خاک بر سرت شد یتیم شدی ، بی کس شدی ، بی پناه شدی حالا میخواهی چکار کنی ؟ دیگر هیچ کس حتی رعیتی هم به تو نمیدهد .

ظهر معلم ده به خانه آنها آمد تسلیت گفت ، دلداری میداد و البته نمکی هم بر زخم پاشید که

-        اگر من بودم تنفس مصنوعی میدادم و نمیگذاشتم بمیرد .

صالح البته میدانست که کار از تنفس مصنوعی و غیره گذشته است و هیچ راهی وجود نداشته . کسی به فکر نبود که قاری خبرکند و البته روستا هم قاری قرآن برای مراسم نداشت . آشنایی از آبادی دو فرسخی که خبر را شنیده بود خودش آمد و از ساعت 2 بعد از ظهر تلاوت قرآن را شروع کرد . سوم . هفتم و چهلم گذشت . تا چهلم کسی در آن خانه نخوابید همه به خانه عمه صالح میرفتند و شب را آنجا میخوابیدند . پس از چهلم مادر صالح چادر را به کمر گره زد و رو به فرزندان گفت :

-        پدرتان مرد ، تمام شد ، چهلم رد شد و من شما زنده ایم و باید زندگی را ادامه دهیم . اگر میخواهید پدرتان راضی باشد به خانه برگردید و کار کنید .

خواهرها مشغول قالی بافی شدند و صالح را همسایه که در معدنی نزدیک ده کار میکرد با خود به معدن برد . روزی 50 ریال مزد میدادند . صالح مشغول کار کردن شد . یاد گرفته بود که اگر با جدیت کار نکند اخراجش میکنند . با پیک کار میکرد . وزن پیک بیش از وزن صالح بود و لی او تسلیم نشد .

 در دل کار فرو میرفت و هرچه کار سخت تر بود بیشتر لذت میبرد .

به امید بود . به امید اینکه مثل پدرش معدن کار نشود و ریه اش از خاک سرب پر نشود .

 معدنی که کار میکرد بی خطر بود و خطر مریضی نداشت .

صالح جمعه ها هم  کار میکرد .با پسر همسایه روزهای جمعه میماندند و ماشینهایی که صاحبانشان حرص پول داشتند می آمدند . صالح و رفیقش ماشین را با بیل از ماده معدنی پر میکردند و هر کدام مزد یک روز کار میگرفتند . 15 روز از تابستان مانده بود که صالح کار را تعطیل کرد و به خانه برگشت . روزها که در معدن کار میکرد شبها بیکار بود . در دل بیابان و آسمان پر ستاره و البته گاه گاهی زوزه شغال و گرگ و ... ولی فرصت خوبی برای فکر کردن داشت .

صالح حالا پول داشت و تجربه کار کردن . نقشه ها کشیده بود ولی هنوز کسی از نقشه او خبر نداشت . صالح روز 15 شهریور سال 1353 به خانه برگشت .         

 

بگو مگوی پدر و مادر مثل همیشه بی نتیجه پایان یافت و مادر مثل همیشه کوتاه آمد و اگر کوتاه نمی آمد صالح فکر میکرد که هرگز که این درگیری لفظی تمام نمیشد . پایان بگو مگوی پدر و مادر مصادف شد با باز شدن چشمان صالح . خمیازه ای کشید و کش وقوسی به بدن داد و از رختخواب بیرون آمد . البته رختخواب که چه عرض کنم ! کسی به او چیزی نگفت چون بر اثر درگیری لفظی او را فراموش کرده بودند .

لب جوی آبی که تا منزلشان 20 قدم بیشتر فاصله نداشت – و صالح بارها و بارها شمرده بود .البته وقتی کوچکتر بود این فاصله 35 قدم بود ولی حالا 20 قدم شده بود البته با قدم های فعلی صالح – رفت و دست و صورتش را شست و به خانه آمد فنجانی چای – البته نه با قند که با خرما – نوشید ، تکه ای نان با مشک کوچکی از آب برداشت ، چوب چوپانی را بدست گرفت و گوسفندان را به صحرا برد .

کار هر روزش بود و نباید کسی به او یادآوری میکرد . از حدود 200 متری ده مرتع شروع میشد و گوسفندان شروع به چرا میکردند . اگر بوته علف نرمی پیدا میشد قوچی که از همه پر زورتر و بزرگتر بود به سراغش  میرفت و به حیوانات دیگر اجازه نزدیک شدن نمیداد . صالح اینها را میفهمید و در دلش غمی بزرگ لانه میکرد که چرا بزغاله کوچک نمیتواند از این علف نرم بخورد . و البته به ذهنش میرسید که ارباب ده نان گندم و گوشت و برنج و ... میخورد ولی در خانه آنها سالی یکبار آن هم شب عید پلو درست می کنند پلویی که نصفش رشته است و ربع آن ارزن و در بقیه سال نان جو و تخم مرغ و ماست که خودشان تولید میکنند و البته اگر گوسفندی مریض شده و از ترس تلف شدن ذبحش کنند ممکن است آبگوشتی هم گیر او بیاید و بعضی مواقع گرده ( قلوه ) آن هم اگر ارباب متوجه نشود و برای نوه اش نبرد .

از دست صالح کاری بر نمی آمد . حسنی که داشت این فکرها آنچنان سرگرمش میکرد که نمیفهمید کی به آبگاه رسیده است . تا گوسفندان آب بخورند و استراحت کنند صالح هم نانش را در آب خیس میکرد و میخورد . البته گاهی همراه  نان خرما یا سنجد یا کلاهو و یا کشک هم داشت . بعد از ظهر گوسفندان خودشان حرکت میکردند و صالح هم دنبالشان . در بیابانها به کوهها و دره ها و تپه ها و بوته ها نگاه میکرد و با خدا راز و نیاز داشت .

خدایا تو که جهان به این وسیعی داری  کوه ها ی به این عظمت ، بوته های به این سبزی ، درختان به این تنومندی آیا برایت سخت است که صالح را درسخوان کنی .

وقتی به خانه میرسید بسیار اتفاق میافتاد که از خستگی خوابش میبرد ، بدون شام . و تازه مگر شام چه بود . وقتی شام خوبی داشتند عدسی بود با نان جو یا نان ارزن . صالح خیلی زود به خواب میرفت و خیلی هم خواب میدید . نصف خوابهایش مربوط به گوسفندان و بیابان و نصف دیگرش که احتمالا در خواب و بیداری بود رویای درس خواندن و معلم شدن . خودش هم نمیدانست چرا میخواهد معلم شود ولی خواسته اش این بود . کار تابستان صالح چراندن گوسفند بود و دعا میکرد تا اوائل مهر بالاخره مادرش بر پدر غلبه کند و او به مدرسه برود . مهر رسید ولی هرگز پدر کوتاه نیامد .      

دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:حریر وسوهان,داستان,حریر,سوهان,, :: 19:14 ::  نويسنده : meti

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به راستی که همراه سختی آسانی است            ان مع العسر یسرا "قرآن کریم"

از حواس ظاهری فقط چشمهایش بسته بود وگرنه کاملا بیدار بود و هوشیار .

حدود دو ساعت بود که آفتاب بالا آمده بود ولی صالح هنوز در رختخواب بود و ظاهرا خواب .

از بعد از نماز صبح بگو مگوی پدر و مادر ادامه داشت و البته انسانهای سحر خیزی بودند . انگار گفتگو تمامی نداشت از مادر اصرار بود که باید بچه مان درس بخواند و از پدر انکار که " بچه آدم رعیت باید رعیتی کند ، درس به چه دردش میخوره " و مادر دلیل می آورد که " خودمان در آتش فقر و بی سوادی و نداری سوختیم میخواهی تنها پسرمان را هم بدبخت کنیم ؟ گوساله ها و بره ها را میفروشیم و صالح را به مدرسه میفرستیم تا درسش را بخواند " و پدر جواب میداد که

-        گیرم این گوساله ها و 5 بره را هم فروختیم اولا بعد چه کنیم این ها ممر در آمد ما هستند و تازه کفاف یکسال درس خواندن او را هم نمیدهد .

و مادر مجددا بر حرف خود پافشاری میکرد.

هم پدر حق داشت هم مادر . پدر میدید نمیتواند ، مریض است ، توانایی کار ندارد و تازه  فرزندش را برای تحصیل باید به روستایی بفرستد که 12 کیلومتر با روستای خودشان فاصله دارد . یک بچه 11 ساله چگونه میخواهد به تنهایی زندگی کند و درس هم بخواند . و مادر مدید همسرش با کارگری و کشاورزی به جایی نرسیده و همیشه هشت شان گرو نه است و تازه به خاطر کار در معدن سرب مریض هم شده است . و دیگر توانایی کار مختصر کشاورزی هم ندارد . صالح اگر چه 5 کلاس بیشتر درس نخوانده بود و خیلی هم علاقه به درس خواندن داشت و در تمامی 5 سال تحصیل شاگرد اول بود و قبل از اینکه به مدرسه برود تمامی کتابهای فارسی 5 سال ابتدایی را پیش معلم ده خوانده بود و حفظ کرده بود ولی حق را هم به پدر میداد هم به مادر . جنگ فقر و غنا در روستای 20 خانواری آنها بیداد میکرد تنها 5 خانوار بودند که میتوانستند فرزندشان را به مدرسه بفرستند و البته به جز یک خانواده که ارباب روستا بود بقیه تمایلی به تحصیل فرزندشان نداشتند و بچه هایشان هم استعدادی از خود نشان نداده بودند . 

دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:داستان حریر و سوهان,داستان,پست,جدید,, :: 18:16 ::  نويسنده : meti

حریر و سوهان

به گاه درشتی درشتم چو سوهان           به هنگام نرمی به نرمی حریرم (ناصر خسرو)

سلام . با یه داستان جدید و آموزنده در روزهای زوج مهمان شما هستم . امشب اولین قسمت از اون را براتون میذارم امیدوارم که با من همراه همراه بشید و با نظراتتون انگیزه من را بیشتر کنید.

 

 

آنچنان محو قصه شده ایم که یادمان رفته سریال تلویزیون را ببینیم ، هر چند می دونیم سریال تلویزیون تکرار میشه اما قصه گرفتن از پدر همیشه ممکن نیست .

- پدر ، ما که در این چند سالی هر وقت رفته ایم ده ، شما ما را در همه ی دهات برای گردش برده ای اسم اردشیر را نشنیده ایم حتی روی سنگ تاریخ قبر ها هم ندیده ایم .مادرت لقب گفت : "کج کلاه خان" و تو از روی کلاه کجش شناختی ، تازه اردشیر زنده بود ولی ما چه طور بفهمیم اردشیر کی بوده؟ حالا که مرده اسم واقعیش را بگو .

- نه فرزندم ، همسر اردشیر هنوز زنده است ویکی از پسر های او در شهر ما زندگی میکنه ، خوبیت نداره اگر من زنده بودم وهمسر 90 ساله اردشیر مرد واگر پسرش هم از شهر ما رفت ، یا ما به جای دیگه رفتیم اونوقت شاید گفتم.اگرم من مردم و نفهمیدید اردشیر که بوده چیزی از دست ندادید غرض عبرت گرفتن است خیال کنید این هم یکی از اون قصه هاییه که خودم می سازم و براتون می گم .

- آخه بابا این واقعیه.

- نه دخترم هیچوقت حکایت ها را نمی توان واقعی واقعی گفت خیلی از مطالب را که شما تاب شنیدنش را نداشتید نگفتم اما اگر تا تعطیلات نوروز صبر کنید به ده که رفتم اگر مادربزرگ صلاح دانست کامل تر براتون می گه واگه دلش خواست اسمش را هم می گه.

 

آتش منقل خل انداخته وسرخی در آن پیدا نیست ، پدر با چوبی آتش را زیر و رو می کند . آتش نیست وهمه خاکستر شده آهی می کشد ومی گوید

-        یک شبی پدر آتش را زیر ورو کرد وخاکستر بود امشب من ، شاید شبی هم شما این داستان را برای فرزندانتان تعریف کنید. نمی دانم آن روز شما دسترسی به هیزم و منقل وباد بزن دارید یا نه.                                                                          - راستی پدر این ابزار را از کجا آورده اید.                                                                         -  از مادرتون تشکر کنید. این باد بزن ساخت دست مرحوم پدر بزرگتان یعنی پدر من است منقل هم یادگار است، هیزم را هم مادرتون از هر جا بوده تهیه کرده چون می دونسته من بعضی وقتا فیلم یاد هندسون می کنه و می خوام خونه دهاتی بشه.

-         بابا متشکرم.

-        منم از شما تشکر می کنم . برید بخوابید که صبح زود باید بلند شید.

 

 

 

 

 

                                                                 زمستان 83

 

و مجددا گریه کرد به سوز . مادرم گفت :

-        این همون پاییه که باش لگد به شکم زنت میزدی حالا مکافاتشو ببین . حلالیت بخواه از زنت شاید لااقل راحت بمیری و از عذاب اون دنیات کم بشه .

اشک پنهای صورت اردشیر را گرفت و گفت ، تو باهاش حرف بزن .

همه حرفهای مادرم و زن اردشیر را نشنیدم . اما آنچه شنیدم این بود که مدرم اصرار میکرد و زن  اردشیر می گفت : اگه خدا بخشید منم می بخشم ، اگه جدم راضی شد منم راضی میشم . تو یکی می دونی چقدر رذل بوده و هست .

بیشتر نشنیدم ، فقط میدونم پس از مدتی طولانی که شاید از یک ساعت هم بیشتر شد همسر اردشیر اومد و گفت :

خیلی برام سخته ، اما ازت گذشتم بلکه اگه منم خطایی داشتم – که حتما داشتم – خداوند ازم بگذره . این بار هم اردشیر اشک میریخت  اما اشک شوق . من را بغل کرد و گفت :

-        آشنایی تو خیر بود . باور نمیکردم زنم حاضر بشه منو ببخشه اما هر کاری کردی راضی شد

گفتم : اردشیر من کاری نکردم ، بزرگواری همسرت ثابت شد ، به شکرانه ، بعد از این به طور جدی با خدای خود عهد محکم ببند که کسی را آزار نکنی بخصوص (( کوچه روشن کن و خانه تاریک کن )) نباشی ، زبونت هنوز تیزه اونو کنترل کن .

اردشیر دو سال بعد از این واقعه زنده بود و ظاهرا مشکلی نداشت . اول زمستان سرما خورد او را بردند بیمارستان  ، آزمایش گرفتند ، سرطان به ریه اش ریشه دوانده بود . اردشیر کم کم آب شد . شاید وزنش که قبل از بیماری حدود 80 کیلو بود نصف شد . دو هفته به نوروز مانده با همه خوبیها و بدیهاش به ابدیت پیوست .

حالا اردشیر هست واعمالش و انشاءالله رضایت همسرش براش مفید باشه .

ا د ا م ه د ا ر د . . .     

 

آن شب دوباره دلم هوای قصه کرده بود . نمیدانم از قصه اردشیر بود یا هر چیز دیگر . از مادر طلب قصه میکنم . سالها بود که قصه نگفته بود یعنی آن حال و هوای همیشه نبود . بعد از مرگ پدر نه مادر پروای قصه گفتن داشت و نه ما دقت و حوصله و شنیدن ، ولی آن شب قصه میخواستم ، مادر به آسانی پذیرفت . نمیدانم به یاد غم ها و رنج های خودش افتاد ؟ به یاد پدر رفت و یا خدا می خواست چشم من را باز کند ، قصه کج کلاه خان را گفت . تمام که شد گفتم :

-        مادر ما که در این حوالی اسم کج کلاه خان نداریم  اون روزها باور میکردم یا فکر میکردم که قصه میگی ، ولی حالا احساس میکنم آن چه میگی قصه نیست ، حکایت وروایت است و شاید خودت هم شاهد بوده ای به من بگو کج کلاه خان لقب کیست ؟

-        مادر ، چرا کنجکاوی میکنی ؟ شاید خوب نباشد ، شاید راضی نباشد .

-        پس مادر قبول داری که قصه نیست ، حالا که قبول داری اسمشم بگو :

-        باشه مادر ، باشه میگم ولی تا این مرد زنده است حق بازگو کردن اسمش را نداری . قول میدی ؟

-        قول میدم .

-        مادر ، کج کلاه خان اردشیره که اگر تو هم اونو نشناسی اون تو را میشناسه . شیرینی و دونک تو را خورده . به تو رونما داده ،با پدرت رفیق بودند و فامیل هم خودش و هم زنش .

مغزم سوت کشید ولی از ملاقات خودم با اردشیر چیزی به مادر نگفتم . کلاه کج اردشیر و دانه های قرمز روی پایش مدام در مغزم دور میزدند . باقیمانده ماه اردیبهشت و خرداد هر روز که به مدرسه میرفتم پسر اردشیر را هم با خودم میبردم و بر میگرداندم و لا اقل هفته ای دو بار به دیدن اردشیر  هم میرفتم .

دانه های پای اردشیر در حال رشد بود ومن موفق نمیشدم او را به شهر بفرستم .

دانه تا نزدیک زانو رسیده و حسابی قرمز شده بود . در آخرین اصرار و التماسی که داشتم گفت :

-        خرمن جو و گندم را که برداشتم میروم .

خرمن برداشته شد . دانه نزدیک کشکک زانو رسیده و بزرگ شده بود . تقریبا به اندازه گردو .

شماره تلفن پسر بزرگش را بدست آوردم و از تنها مخابرات منطقه با او تماس گرفتم که بداد پدرت برس .

اردشیر را به یکی از شهرها بردند . غده را با عمل جراحی بیرون آوردند و برای آزمایش فرستادند تهران. بعد از یک ماه جواب آزمایش آمد . غده بد خیم بود .

با مادر صحبت کردم .

 

-         صالح خوب کردی معلم شدی لابد دیگه نباید مثل من و پدر خدا بیامرزت هر روزی سر شاخه ای باشی و آخرشم دمت به هیج جا بند نباشه . حالا من رفتم یه جایی و مستمری میگیرم،پدرت خدا بیامرز که هیچی تو خیلی کار کردی تونستی درس بخونی.

اردشیردر حال صحبت بود که خانمش ناهار آورد . تخم مرغ نیمرو  ماست و نانی که دست پخت خودشان بود ، حتی روغنی که با آن نیمرو درست کرده بودند روغن گوسفندی بود که خودشان از ماست گوسفند تهیه کرده بودند . بعد از ناهار خواستم بلند شوم که اردشیر گفت :

- صالح تو که درس خوندی ببین دونه های روی پای من چیه ؟ ببین مثل عدسه ، زیر پوستم بازی میکنه نگاه کردم روی ساق پای راستش دانه ای قرمز رنگ به اندازه عدس درشت زیر پوست بود بفهمی نفهمی رگهای خونی اطرافش . یک نگاه به دانه پایش کردم و یک نگاه به کلاه نمدی که به سر داشت ، یک گوشش زیر کلاه بود و یکی بیرون ، کلاهش را کج گذاشته بود . دلم شور زد ، چه ارتباطی بین این کلاه کج و آن دانه روی پای اردشیر بود ؟ آنچه به ذهنم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد ، گفتم :

- اردشیر ، این چیزی نیست ، احتمالا روغن گوسفندی زیاد خوردی و گرمیت کرده . گشنیز بخور خوب میشه . ولی یه سر برو شهر ، هم با بچه هات دیدن میکنی هم دکتر میری . گفت :

- صالح درختای خرما زاییده اند و باید نرشون بذارم اگر نه پسک میشن . بعد از پاک نر کردن درختا میرم.

- خداحافظی کردم و به طرف ده خودمان حرکت کردم . از بچه ها من ویکی دیگر با مادر زندگی میکردیم  بقیه رفته بودند سر خانه زنگی خودشان

  ادامه دارد....

 

امشب با شبهای دیگر فرق میکند ، نمیدانم مادر از کجا منقل و هیزم تهیه کرده و یک منقل آتش آورده داخل هال،

-        مادر این آتش که گلدانها را خراب میکند.

-        نه مادر ، این سوخته و دیگر گاز چندانی ندارد که به گلدانها آسیبی برساند . اگر گفتید شام چی برای شما درست کردم؟

-        هر کدام چیزی میگویند و مادر میگوید ، نه ! من به فکر فرو میروم ، با توجه به آتش و این که پدر گفته بود آن شب مادرش آبگوشت پخته ، گفتم: آبگوشت

-        مادر . ،آفرین دخترم از کجا فهمیدی؟

-        از این آتش ، تو میخواستی صحنه آن شب را برای پدر تجسم کنی.

-        درست فهمیدی دخترم ، تازه پدرت بادبزن هم تهیه کرده ! و بادبزن را نشان میدهد.

-        شام را در محیطی صمیمی میخوریم  آماده میشویم تا ادامه داستان را بشنویم.                                                                                            

پدر چنین ادامه میدهد.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

-        زن گفت ، نمیدونی چی کشیدم در این چند روز ، چار روز پیش یکی از همسایه ها اومد و گفت یک نون قرض بده ، با این که اخلاق شوهرمو میدونسم ، نتونسم بگم نه و یک نون بهش دادم . دم در خونه با اون خیر ندیده به هم رسیدند و نونو تو دسش دید.اومد خونه ، هیچی نگفت اول لیف چار لا را ورداشت و تا میتونس زد . بعدشم افسار خرو – دور از جون شما – به سر من کرد وبردم طویله به اخیه خرم بست . منو روی زمین خوابوند پشکل – دور از حضور شما – به حلق من کرد ، پای نحسشو در دهنم گذاشت ، و مجبورم کرد بخورم ، نیم من پشکل به حلق من کرد سه روز تو طویله بودم و به غیر از من و خود نامردش هیشکه خبر نداشت – خدا جای خودشو داره به خونه حق نشسته – امروز وازم کرد. خدا ازش نگذره ، جدم تلافی کنه ، جده ام زهرا سزا شو بده

-        مادر چرا گریه میکنی ، حالا اون که از این اذیت نمرده ، اگرم مرده بود گریه ات فایده نداشت.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

پدر آتش را با بادبزن باد میزند تا وقتی که هیچ هیزم نسوخته ای در منقل نمی ماند. سینی مخصوص زیر منقل را به اتاق می برم و پدر منقل آتش را می آورد.

اتاق با نور لامپا روشن است و سرخی مخصوص آتش جلوه ای دیگر به فضای اتاق میدهد.گویی آدم میخواهد به درون آن نفوذ کند.

بعضی از حبه های آتش طوری است که هوس میکنی به جای زردآلو آن را برداری و بخوری. به یاد داستان حضرت موسی افتادم و فرعون و منقل آتش و طبق جواهرات!

آتش ازچوبهای مایه دار درست شده و میدانم تا نیمه شب دوام میاورد و به این سادگی خل نمی اندازد و خاکستر نمیشود. به آتش زل میزنم، پدر میگوید:

هان! چه فکر میکنی؟حکایت ما قدیمی ها، حکایت این آتش است و حکایت جوانهای امروزی ، حکایت آتش چوب نخل که شعله ای میکشد و زود خاکستر میشود.

به آسمان نگاه میکنم، هوا دارد کم کم ابر میشود، ابری فراگیر و دانه های ریز برف شروع به بارش میکند.

پدر به من نگاه میکند،نگه کردن عاقل اندر سفیه و من لبخند میزنم که بله حق با شماست پدر. میدانم امشب از آن شبهاست که اگر اصرار کنم میتوانم از پدر یا مادر قصه ای بگیرم. این اخلاق پدر و مادر است. در چنین شبهایی که سیاهی شب را دانه های زیبای برف سفید میکند میشود از والدین قصه گرفت.

شام را در فضایی صمیمی میل میکنیم.مطابق معمول چنین شب هایی شام آبگوشت است. 

کتری و قوری هم برای چای شبانه کنار آتش منقل قرار میگیرد.

پس از صرف شام از پدر میخواهم قصه بگوید . پدر به مادر تعارف میکند و مادر پس از قدری امتناع می پذیرد که قصه بگوید . مادر قصه های زیادی بلد است ، اما قصه (( کج کلاه خان )) چیز دیگری است . بچه ها به اتفاق میخواهیم که مادر قصه کج کلاه خان را برایمان بگوید . دانه های برف رقصان رقصان به زمین میرسند و می توانیم روی هره دیوار رو به رو ببینیم که حدودا یک بند انگشت برف نشسته است.

آتش داخل منقل با همه مایه دار بودنش حدودا نصف شده است .

مادر آهی میکشد و ما همه سکوت میکنیم . نم اشک ، چشمانش را تر میکند و اشکش بفهمی نفهمی در می آید اما حالت گریه به خود نمیگیرد و شروع میکند. 

-اگر پای کج کلاه خان کرمش نیقتاد و مرد من به دین و ایمون و خدا شک میکنم.

- چرا مادر؟

- کج کلاه خان مرد زرنگی بود و روزی حکما 15 ساعت کار می کرد ، وضع مالیش هم خوب بود اما اخلاق سگ داشت – بلا نسبت سگ – با زن و بچه اش خیلی بد رفتاری میکرد ، ما همسایه بودیم با فاصله یک کوچه .

- کدوم کوچه مادر؟

- کارت به فضولی نباشه ، در دهی بود که تو یادت نیست ، تازه میخوای بدونی که چی بشه . اصل قصه را گوش کن .

- چشم مامان دیگه حرف نمیزنم .

- خوب، پس بشنو ، سه روز بود که زن کج کلاه خان از خونه بیرون نیومده بود نمیدونسیم چرا ، بس که اخلاق شوهرش بد بود هیچ کدوم از اهل ده حاضر نبودیم به خونه اش بریم . روز چارم اومد خونه ما خیلی زرد و زار و تکیده شده بود . با پدرت نسبت فامیلی نزدیک داشت . سر درد دل را با پدرتون وا کرد.

- بابا چرا با تو حرف زد و با مامان نگفت ، آخه زن که با زن بهتر میتونه حرف بزنه.

- اولا من فامیلش بودم بعلاوه با شوهرش هم آب بودیم1 و فکر میکرد اگه برا من تعریف کنه شاید بتونم رو اخلاقش اثر بذارم.

- خوب مادر تعریف کن .   

ادامه دارد...

مردی مقابل پورسینا ایستاد و گفت:ای خردمند به من بگو آیا من هم مانند پدرم در تهی دستی و فقر میمیرم؟پورسینا تبسمی کرد و گفت:اگر خودت نخواهی خیر به آن روی نمیشوی.مرد گفت:گویند هر بار ما آیینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود.پورسینا گفت:پدر من داراری مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمیشناخت.حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم.هر یک مسیری جدا را طی کرده ایم.چرا فکر میکنی همیشه باید راه رفته را باز طی کنیم.

مرد نفسی راحت کشید و گفت:همسایه ام چنین گفت،اگر مرا دلداری نمیدادید قالب تهی میکردم.پورسینا خندید و در حالی که از او دور میشد گفت:احتملا ترس را از پدر به ارث برده ای و مرد با خنده میگفت آری آری...

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ میگوید:گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است.

این سخن اندیشمند کشورمان نشان میدهد: تکرار تاریخ ممکن نیست.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 125 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان